دالان بهشت-قسمت30


با نزدیک شدن جواد حرفشان را قطع کردند و من فهمیدم هر دوشان در مورد آن جوانی که نمی دانستم کیست، صحبت میکنند و از آمدنش دلخورند. بعدا فهمیدم که اسم آن جوان، خسرو و از اقوام مادری جواد است که از قرار روز قبل از مشهد آمده بود و علی رغم میل همه، مجبور شده بودند او را هم همراه بیاورند. نمی دانستم امیر و محمد از کجا و کی او را می شناختند، ولی معلوم بود که چشم دیدنش را ندارند. که البته یک خورده که گذشت، فهمیدم که چرا کسی از او خوشش نمی آید.

توی شلوغی سلام و علیک واحوالپرسی ها، من که بیش تر با فاطمه خانم و آقا رضا سرگرم بودم، مجبور نشدم ثریارا زیاد تحویل بگیرم و به یک احوالپرسی کوتاه اکتفا کردم. توی این فرصت مردها تصمیم گرفته بودند که قسمتی از وسایل را توی ماشین ما که خالی بود، بگذارند. وقتی کارشان تمام شد، چون آقا رضا اصرار داشت که زودتر حرکت کنیم، همه به سمت ماشین هاحرکت کردند و فاطمه خانم با رویی بسیار خوش و اصرار ثریا را به ماشین خودشان برد.کنار ماشین خودمان رسیده بودم که، خسرو جلو آمد و من تازه از نزدیک در ظاهرش دقت کردم . قدی نسبتا بلند داشت و موها و چشم هایی روشن، ظاهرش بد نبود. اما نگاه و رفتارش دلنشین نبود. مخصوصا نوع نگاهش جور خاصی بود که آدم را معذب می کرد.

در حالی که نزدیک می شد چندبار پشت سر هم گفت: به به مبارکه، خانم محمد آقا، تبریک.

با کمال پررویی و وقیحانه به من زل زده بود. من که از نوع نگاه و رفتارش جا خورده بودم، برای فرار از نگاهش سرمرا پایین انداختم که محمد که معلوم بود حواسش بوده، از پشت سر، کنار من رسید، دستش را پشت شانه ام گذاشت، تقریبا توی ماشین هولم داد و با صدای بلند، بدون این که جواب خسرو را که حالا او را مخاطب قرار داده بود بدهد، گفت:

امیر، احوالپرسی باشه برای بعد، سوار شین داره دیر می شه.

از رفتار محمد و این که حتی برای حفظ ظاهر به خودش زحمت نداد ملاحظه خسرو را بکند تعجب کردم. دلم می خواست بدانم چه سابقه ذهنی از او دارد که این قدر با انزجار رفتار می کند ولی از آن جاکه با هم قهر بودیم  امکانش نبود.

امیر کنار ماشین آمد و به شوخی گفت: محمد، به خاطر مهمون عزیزمون است که این قدر سرحالی؟! یا از دست خواهرگرامی بنده س؟!

محمد با بیزاری گفت: اگر به خاطر رضا نبود، برنامه را می گذاشتیم واسه هفته بعد، آخه این یکدفعه از کجا پیداش شد؟!

امیر با خنده گفت:  حالاکه اومده، آش خاله س، فکر کن نمی بینیش. خود جواد هم از دستش کفریه ولی چاره ای نیست.

محمد در حالی که خسرو که باز به سمت ماشین ما می آمد، اشاره می کرد، گفت: برو دوباره داره می آد و خودش فوری حرکت کرد. به نظرم آمد خسرو باز هم لبخند به لب و دست به کمر نگاهش به ماست.

محمد عصبانی گفت: ما عروسی نمی خواستیم بریم، می خواستیم؟!

خودم را به آن راه زدم و پرسیدم:

یعنی چی؟

فکر کردم این بهانه ای می شود برای حرف زدن، اما محمد گفت:

یعنی که، این رنگ و روغن هارا از صورتت پاک کن. همین.

تند و تیز و گزنده گفت و ساکت شد و دوباره راه را بر حرف زدن بست. می فهمیدم از چه عصبانی است، منتها به تنهاچیزی که فکر می کردم این بود که سر صحبت را باز کنم، برای همین دوباره پرسیدم:

کدوم رنگ و روغن؟!

یک لحظه برگشت، با نگاهی تندو غضبناک، و بعد بدون این که چیزی بگوید، دوباره جلو را نگاه کرد و من مجبور شدم که حساب کار خودم را بکنم و ساکت شوم. رنجیده و سر در گریبان، رویم را به طرف پنجره کردم و در فکر فرو رفتم و او ضبط را روشن کرد. یکی از همان کاست ها که من بیزار بودم، انگار غم عالم می آمد توی دلم، شروع به خواندن کرد. آن وقت ها من از شنیدن آن نوع شعر و موسیقی دلم می گرفت و خلقم تنگ می شد و محمد خوب این را می دانست ،معمولا با من که بود آن ها را گوش نمی کرد.، ولی حالا فرق می کرد. قهر بودیم و من بالاجبار مجبور بودم گوش کنم. پس سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و به جاده خیره شدم.

خواننده با صدایی حزین که به گوش من ناله می آمد، می خواند:

هر کاو فرقت روزی چشیده باشد

داند که سخت باشد قطع امیدواران

با ساربان بگویید احوال آب چشمم

تا بر شتر نبندد، محمل به روزباران

چندین که بر شمردم، از ماجرای عشقت

اندوه دل نگفتم الا، یک از هزاران

بیش تر از همه صدای نی و یکساز دیگر که نمی دانم چه بود، باعث می شد دل آدم بگیرد. دنباله اش خواننده، این دوبیت را لااقل تند خواند و شاید به همین علت همین دو بیت به دلم نشست.

سعدی به روزگاران مهری نشسته بر دل

بیرون نمی توان کرد الا به روزگاران

چندت کنم حکایت، شرح این قدرکفایت

باقی نمی توان گفت: الا به غمگساران

برای اولین بار در مفهوم این چند بیت دقیق شدم و به فکر فرو رفتم. فکر کردم راست می گوید، مهری که توی این مدت توی دل من رفته واقعا یک روزگار شاید اندازه عمر من طول بکشد تا.... مردد فکرکردم: یعنی آن وقت از دلم بیرون می رود؟ نه مطمئن بودم که این طور نیست. آن قدر باخودم کلنجار رفتم و توی فکر غرق شدم که نفهمیدم کی خوابم برد. وقتی بیدار شدم که ماشین ایستاد. کنار جاده نزدیک سد بودیم. آقا رضا و امیر دم ماشین آمده بودند و بامحمد صحبت می کردند . حرف سر این بود که امیر می خواست کمی استراحت کنند، ولی آقارضا و محمد ترجیح می دادند تا جایی که اسمش کجور بود یکسره بروند. آن طور که آقا رضا می گفت راه کجور از مرزن آباد می گذشت که حدود دو ساعت دیگر با ما فاصله داشت.بالاخره هم حرف آقا رضا و محمد شد.

خسرو داشت از ماشین پیاده میشد که محمد باز به امیر گفت: بدو رفیقت داره پیاده می شه. و خودش فوری راه افتاد.باز سکوت بود و اخم های درهم او و دل گرفته من. اواسط مرداد ماه بود و هوا گرم، ازتشنگی مجبور شدم حرف بزنم.

من تشنمه، یک جا وایسا ، آب بخورم.

بدون این که حرف بزند یا رویشرا برگرداند، دستش را برد و از پشت صندلی خودم بطری آب را برداشت و به دستم داد.دلم می خواست بطری و هر چه جلوی دستم بود، خرد کنم. از این سکوت کشنده و رفتارآزار دهنده اش جانم داشت به لب می رسید. خوب حالا من یک حرفی زده بودم، یک غلطی کرده بودم، یعنی تا کی می خواست به این وضع ادامه دهد؟!

از حرص همان طور بطری به دست به او خیره مانده بودم، از خفقان حتی فراموش کردم که آب بخورم.

یک لحظه برگشت و گفت: اگه گرسنه ای همون پشت ساندویچ هم هست.

گرسنه ام نبود، دیگر حتی تشنه هم نبودم، فقط داشتم از این اوضاع دق می آوردم. بدون این که آب بخورم بطری را همان وسط ماشین گذاشتم و باز سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و فکر کردم: حماقت کردم،اگه می دونستم تا این حد می خواد به لجبازی ادامه بده، نیومده بودم، بهتر بود.

هر وقت ماشین امیر یا آقا رضااز کنارمان رد می شد، صورت های همه خندان و شاد و سرحال بود و من بیش تر از وضع خودمان رنج می بردم.

بالاخره آن مسیر طولانی دوساعته که به چشم من دو قرن آمد تمام شد و از مرزن آباد وارد یک جاده باریک فرعی شدیم. این بار دیگر آقا رضا صبر هم نکرد که از دیگران برای ماندن یا رفتن سوال کند، با سرعت رفت و ما هم به دنبالش.

جاده با صفایی بود پر از باغهای میوه و بسیار خلوت. انگار غیر از ماشین های ما ماشین دیگری توی آن جاده نبود،به ندرت ماشینی از روبرو می آمد. هر چه امیر با بوق و چراغ سعی داشت آقا رضا رانگه دارد، آقا رضا با دست به جلو اشاره می کرد و با سرعت می رفت. بعد از چند تا پیچ در کمال تعجب یکدفعه آن راه سر سبز و با صفا و جنگلی به راهی خشک و کویری تبدیل شد.

امیر هر طور بود بالاخره آقارضا را مجبور به ایستادن کرد و بعد در حالی که از ماشین، خندان پیاده می شد، به آقا رضا گفت:

آقا رضا ، پنچ ساعته بکش مارا آوردی این جا؟! خوب چرا اول جاده صبر نکردین؟!

آقا رضا گفت: پس تو چی می گی من عاشق گشت و گذارم و این حرف ها؟! پسر صبر داشته باش، مثل این جاده توی عمرت ندیدی. اولش رو دیدی چه با صفا بود؟ حالا این جا را هم ببین، داریم نزدیک کجور میشیم.

بعد در حالی که با سرعت حرکت می کرد گفت: دنبال من بیا، بعد از کجور رو هم ببین.

هر چه امیر داد و فریاد کرد،آقا رضا صبر نکرد و به ناچار، دوباره راه افتادیم، هر بار امیر به کنار ماشین مامی رسید به مسخره اطراف را که درست مثل دشت های کویری بود به محمد نشان می داد وسر تکان می داد. شاید حدود بیست دقیقه یا نیم ساعت که از کجور گذشتیم، دوباره بعداز چند تا پیچ یکدفعه جاده دوباره سرسبز و جنگلی شد.

هر چه به طرف ارتفاع میرفتیم، هوا خنک تر می شد و جاده بی نهایت زیبا و ما حیران و متعجب! تا این که درپیچ آخری که فکر می کنم مرتفع ترین جای جاده بود، هوا مه آلود شد و بسیار خنک.

این بار دیگر خود آقا رضاایستاد و همه پیاده شدیم. جایی به آن قشنگی در عمرم ندیده بودم. برایم باور کردنی نبود که بعد از آن جاده خشک، یکدفعه به چنین جایی برسیم که از سرما دندان های آدمبه هم بخورد.

همه ذوق زده و خوشحال بودند واز زیبایی آن جا و حسن سلیقه آقا رضا تعریف می کردند و آقا رضا خندان سر به سرامیر که به قول خودش از بس ماتش برده بود، لال هم شده بود، می گذاشت و تعریف میکرد که قبلا با دوست هایش به این جاده آمده و به خنده گفت: محمد، دقت کردی این راه هم مثل زن گرفتن می مونه، اولش قشنگه و رویایی بعد به کویر می رسه و خشکی!

با اعتراض فاطمه خانم فوری درحالی که به بقیه چشمک می زد گفت:

البته خوبی اش اینه که کویرش همون یکخورده س، بعد دوباره رویاست و مثل این جا، بهشت، مگه نه، محمد؟! حالا تازه بعد از این جا، نرسیده به علمده، یک آبشار هست به اسم آب پری، می برمتون تا امیرخان دیگه هی غرغر نکنه واسه چی بکوب این راه رو اومده.

امیر با خوش خلقی گفت: همین حالا هم ما در بست چاکریم.

آن ها مشغول بگو و بخند وشوخی بودند که من آرام تا کنار جاده رفتم. سر دامنه ایستادم و سراشیبی را نگاه کردم. قشنگ ترین منظره ای بود که در همه عمرم دیده بودم. مه که به طرف بالا میآمد، لا به لای درخت هایی که سر درهم فرو برده بودند، منظره ای مثل خواب و رویاداشت. تنه درخت ها خزه بسته بود و کف زمین پر از گل های وحشی بی نهایت زیبایی بودکه همه جا را پوشانده بود. شبنم روی گل ها و خزه ها و برگ درخت ها برق می زد و رطوبت هوا و مه رقیقی که با این منظره در آمیخته بود، درست مثل بهشت مجسم، جلوی چشمهایم بود. اولین بار بود که زیبایی طبیعت نفسم را بند می آورد. وای که اگر با محمدقهر نبودم، اگر دلم این قدر گرفته نبود چقدر می توانستم لذت ببرم. چقدر دلم میخواست کنارم بود. همه وجودم صدایش می زد، ولی پشت به آن ها تظاهر می کردم که توی عالم خودم هستم. از سرما می لرزیدم، همان طور که دست هایم را بغل کرده بودم، قدمزنان راه افتادم. از کناره تا سرپیچ، آرام آرام رفتم. دلم می خواست توجه محمد راجلب کنم، نگرانش کنم و مثل همیشه چشمش به دنبالم باشد.

فکر می کردم الان است که صدایم بزند، الان است که نگرانم شود، الان می آید! ولی خبری نبود. فقط صدای خنده های آن ها بود که بیش تر داغ دلم را تازه می کرد. خدایا، دلم می خواست زار بزنم،بی اختیار همه غضب و غصه و نفرتم را متوجه جواد و ثریا می کردم. اگر این لعنتی هانبودند، اگر به خاطر این ها نبود، این طور نمی شد. آن ها را نفرین می کردم و برای محمد خط و نشان می کشیدم و مثل مار زخمی به خودم می پیچیدم.

دلم می خواست محمد را صداکنم، از او معذرت بخواهم و هر طوری شده مجبورش کنم که آشتی کند، ولی نمی توانستم.مسیر و راه آن قدر کج رفته بودم که حالا می دیدم و فکر می کردم عذرخواهی ، خوار و بیمقدارم می کند. مدت ها بود که از رفتارهایم پشیمان و خسته بودم، اما انگار با خودم هم رودربایستی داشتم و بدبختانه چون از طرف محمد هم انعطاف و نرمشی نمی دیدم، راه برگشت را سد می دیدم. با خودم شرط می کردم، این دفعه آخر است، این بار که آشتی کردیم، دیگر رفتارم را عوض می کنم و نمی گذارم کار به این جاها بکشد و خبر نداشتم بار دیگری در کار نخواهد بود.

در افکارم غوطه می خوردم که صدای خش خش برگ ها را شنیدم، از خوشحالی نزدیک بود، فریاد بزنم. مطمئن بودم که محمد است، ولی خوشحالی ام چند لحظه بیش تر نپایید.

مهناز، برای چی خرجتو سواکردی؟!

امیر بود. انگار یک سطل آب سرد رویم ریختند، وا رفته گفتم: هیچی، دارم تماشا می کنم.

مگه اون جا دیوار کشیدن؟!

هیچ نگفتم، بغضی تلخ گلویم راگرفته بود. امیر در حالی که نزدیک تر شده بود، پرسید:

مهناز، اوقات شما دو تا برای چی تلخه؟! درست نیست این ها مهمونامونن.

بعد به شوخی اضافه کرد:

در ضمن همین قدر که محمدفهمیده سرش کلاه رفته، لازم نیست که خواهرش این هام بفهمن، لازمه؟!

حوصله شوخی نداشتم. با بی حوصلگی گفتم:

چیزی نشده، گفتم که دارم تماشا می کنم.

خودتو لوس نکن، پس این قیافه سرکه هفت ساله چیه به خودت گرفتی؟! بیا بریم.

دستم را گرفت. دستم را ازدستش بیرون کشیدم و گفتم:

نمی آم، تو برو. من خودم بعدا می آم.

بیا بریم پیش شوهرت، زن بدون شوهرش نمی ره تماشا!!!

به روی خودم نیاوردم و باز پشت به او تا نزدیک سراشیبی رفتم. امیر یکدفعه در حالی که بازوهایم را از پشت سرگرفت، هولم داد.

وحشتزده و عصبانی گفتم: نکن امیر، می ترسم.

ا ، جون امیر؟! راست می گی؟!

و دوباره هولم داد. چشم هایم را بسته بودم و در حالی که می خواستم به روی خودم نیاورم، ساکت شدم.

امیر دوباره پرسید: می آی یانه؟

نه.

نه؟! خیله خب.

کمی بیش تر هولم داد و من حس کردم دیگر کاملا لبه دره ام، جرئت این که چشمم را باز کنم نداشتم، با التماس دوباره گفتم: امیر ، تو رو خدا ولم کن.

یا اخم هایت رو باز می کنی ومی آی یا مجازات!!!

هر چه سعی می کردم به طرف عقب برگردم، دست های امیر مثل گیره آهنی نگهم داشته بود و با هر تکانی که به من میداد، بند دلم پاره می شد.

دفعه آخره، می آی یا نه؟!

چشم هایم را محکم به هم فشارمی دادم و از وحشت دست و پایم کرخ شده بود. می دانستم که محکم نگهم داشته، ولی بااین همه، از ترس داشتم می مردم. بعضی وقت ها، از این همه ترسو بودن خودم، حالم به هم می خورد.

 با لحنی چاپلوسانه و ملتمس گفتم: امیر، خواهش می کنم. من از بلندی می ترسم.

خودتو لوس نکن. من محمدنیستم.

یک تکان محکم دست هایش باعث شد، بی اختیار جیغ بزنم. امیر فوری فریاد زد:

چیزی نشده، داریم شوخی میکنیم.

ولی محمد با قدم های تندنزدیک شد و پرسید: چی شده، امیر؟!

صدایش را شنیدم ولی جرئت نداشتم چشم هایم را باز کنم. امیر گفت:

هیچی، دارم مجازاتش می کنم!

محمد جدی پرسید: حالا چرا اینجوری؟

امیر با خنده گفت: مگه رنگش رو نمی بینی، واسه این که تنها وسیله مجازات این جا، اینه.

دوباره محکم تکانم داد که باعث شد جیغ بلند دیگری بزنم. محمد کمرم را گرفت و مرا از روی سنگی که امیر به زور رویش نگهم داشته بود، عقب کشید و من وا رفته افتادم توی بغلش.

امیر همان طور که می رفت،گفت: پس خودت مجازاتش کن. بی چاره، یکخورده عرضه داشته باش، هی نازش رو می کشی که این قدر لوس شده دیگه.

بعد خندان دور شد. از جایم تکان نخوردم. همان طور که به او تکیه داده بودم، ایستادم. گرمای تنش بعد از مدت طولانی، چقدر شیرین بود. دلم نمی خواست از او جدا شوم. ولی بازویم را گرفت، برمگرداند به سمت خودش و توی چشم هایم نگاه کرد. نگاهش خسته و رنجیده بود. از هیجان وسرما، دندان هایم به هم می خورد و تحمل نگاه ناراحتش را نداشتم. وقتی آن طور نگاهم می کرد، انگار کسی قلبم را می فشرد و از غصه نفسم بند می آمد.

دوباره به خودش نزدیکم کرد وپرسید: سردته؟ یا ترسیدی؟!

هر دو.

سرم روی سینه اش بود و او درحالی که سرش را خم کرده بود، چانه اش روی موهایم بود و آرام نزدیک گوشم حرف می زد.انگار از سفری دور برگشته بود. دلم می خواست ساعت ها همان طور توی آغوشش بمانم،بلکه رنج چند روز و چند ساعت گذشته را فراموش کنم.

همان طور آرام پرسید: خوب حالا می گی چی شده؟ تو چرا چند وقته عوض شدی؟ خودت می دونی چقدر فرق کردی؟

حرفی برای زدن نداشتم. چه میتوانستم بگویم؟ بگویم که حسادت دارد خفه ام می کند؟ التماس کنم که دور دوست هایش وکوه و جلسه و.... را خط بکشد؟! یا اسم جواد و ثریا را دیگر نیاورد؟! یا اصلا به خاطر رفتارهای خودش طلبکار شوم؟!

وای که اگر به جای خفقان گرفتن، واقعیت را گفته بودم، چقدر اوضاع فرق می کرد. چند لحظه صبر کرد و بعد آرام از من جدا شد. توی چشم هایش که با حسرت نگاهش می کردم، خیره شد و ... یکدفعه مثل کسانی که کلافه شده اند به من پشت کرد، چند قدم دور شد و در حالی که سرش را تکان می داد و با دست پیشانی و شقیقه اش را لمس می کرد، دوباره برگشت و به طرفم آمد وبا ناراحتی گفت:

مهناز، من دیگه دارم خسته میشم. این بداخلاقی های تو که اصلا ازشون سر در نمی آرم، این سکوتت و این رفتارها.... مهناز من از رویا شروع کردم، نمی خوام مثل این جاده به کویر برسم. حساین که ممکنه اشتباه کرده باشم داره منو بی چاره می کنه، می فهمی؟!

 

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: رمان ایرانی ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 27 فروردين 1395برچسب:, | 1:0 | نویسنده : محمد |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • سحر دانلود